دیروز با مامانی و بابایی رفتیم دکتر، همه از دست این دخترک ما ذوق زده شده بودند. تو مطب دونه دونه تمام بیمارا رو نیگاه کرد؛ بعدش یک لبخند خوشگل و عسلی هم تحویلشون داد. دیگه بعدش پشت چراغ قرمز هم اول نظر یک دختر کوچولو رو جلب کرد و بعدش از اونجا که تمام سرنشینان ماشین خانم بودن همه تو این 70 ثانیه کلی باهاش از پشت شیشه بازی کردن و خوش گذروندن . و اما شب ... خانم ساعت 4.30 بامداد پا شده و تو تخت نشسته و میخندهو بازی مینکه!!! هرچی مامانی میگم سلنا جان بخواب... انگار نه انگار حدود 45دقیقه ای بازی کردی و بعدش دوباره لالا... چه بچه شیطونی دارم من !!!!!!!!!!!!!!!!!!! ماه گلی بدو بوس بده مامانی مریضه سرم...